سخنی از حضرت دوست....

متن مرتبط با «واقعی» در سایت سخنی از حضرت دوست.... نوشته شده است

داستان واقعی...

  • ترس تو چشمهاش را می شد به راحتی تشخیص داد.تپش قلب گرفته بود وقتی مدیر با لحن بدی پشت تلفن ازش خواست بره اتاقش.مطمعن بود مربوط به تجمع دیروز اون و همکاراش میشه اخه به خاطر جسارتش همیشه تو صف اول معترضین بودداشت فکر می کرد تو این شرایط بد مالی رفتار دیروزم باعث بیکاریم نشه؟ قبلا فکر میکرد نهایتش اخراجم می کنند، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، ولی الان شرایط مالیش خراب بود به کارش و درامدش نیاز داشت....ذهنش رفت به روز اول کاریش که به مظلومی یک بره بود. همیشه بهش زور می گفتند حقش پایمال می شد و اون می ترسید چیزی بگه و کارش را از دست بده تا اون روز که رفته بود کلانتری برای گزارش مفقود شدن کارت ملیش. پیرمرد وسط سالن داد می زد و همشون را محکوم می کرد به ظالم بودن. یک اقایی که کنارش بود اروم به پیرمرد گفت برات بد میشه اینها خودشون می برن و میدوزن و حبست می کنند بهشون گیر نده و پیرمرد محکم و جسور داد زد سکوت کنم جلو ظالم؟ مگه نمیدونید سکوت به ظلمِ ظالم خودش ظلم حساب میشه؟این حرف تکونش داده بود از همون روز هرجایی میدید ظلم می کنند جلوش سینه سپر می کرد البته که همکاراش از این اخلاقش سوء استفاده می کردندفکر می کردند ساده است اونها پشتش سنگر می گیرند و او را میدن جلو و اون متوجه نمیشهولی واقعیت این بود نمی خواست پیش خدا شرمنده باشهترس تو چشمهاش به جسارت تبدیل می شد با قدم های محکم وارد اتاق مدیر شدمدیرش از دیدن قیافه حق به جانبش جدا جا خورد طوریکه لحنش نسبت به تلفن آروم تر شد و ازش خواست بنشینهسرپا موند و گفت بفرماییدمدیر که یادش اومد برای چی صداش کرده دوباره گارد گرفت و شاکی نامه ای را به سمتش گرفتبگیر توبیخی شما از سمت ریاست.گرفت و بی اعتنا راهش را سمت در کج کرد که مدیر ازش پرسید:چرا همیش, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها