من و روز بیکاریم

ساخت وبلاگ
خیر سیرم استعلاجی میگیرم استراحت کنم

من که نمیتونم به مامان دروغ بگم

بهم میگه چیکاره ای

میگم بیکار

خوابیدم

مظلوم میگه

مادرجان میای بریم بازار برا عروس جدید خرید کنیم

الهی من فدات شم خوب مامان جون وقتی تو انقدر ماهی من چطوری بهت بگم نه

پاشدم رفتم سوارشون کردم عروس خانم و مادرشونم سوار کردیم تا خود یک تو بازارها بودیم

آخرشم خسته و کوفته رفتم خونه وایستادم ناهار درست کردم تا ساعت 4

تازه دراز کشیده بودم یک کم دردم کم شه

که همسری اومد 

ناهار که چه عرض کنم

عصرانه بیشتر حساب میشد

خوردیم دوباره شست و شو و کارای سفره جمع کردن و ...

و مجدد ساعت 6 رفتم دنبال مامان

برای ادامه خرید

این همه هم رفتیم هیچی نخریدیم جز یه حلقه و کیف و کفش و چادر نشون

بقیش رو مامان خانمی گفت باید عروس بزرگم باشند

چون ممکن دلخور بشن

خوب عشقم تو که میترسی دلخور شن

از اولش بیارشون

منم بگذار استراحت کنم یک روز

ساعت ده رفتم خونه

بدو بدو شام درست کردم سفره رو انداختم میبینم ایییییییییییییییییی داد بیداد

آقا نون نخریدند

باز خدا رو شکر نون خشک ماشینی تو خونه بود

به هر بدبختی بود خوردیم و سریع رفتیم خوابیدیم

به حدی خسته بودم که برعکس همیشه سریع خوابم برد تا نماز صبح

وقتی بیدار شدم واقعا آروم بودم

تو اداره هم همکارمون برگشتند و ظاهرا همه چیز آرومه ...

خدایا بابت تمامی این آرامش

سپاس

سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 252 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 21:58