و از من روی برمیگرداند
دلم هوای تو را میکند
تا به خوابی که مهمان چشمانم نمی شود
اغوشت را نشان دهم و
بی نیازی خود را از اغوشش به رخش کشم
ولی چه سود
تمامی اغوشها برای من ممنوع گشته اند
چه اغوش تو
چه اغوش خواب
و چه اغوش مرگ....
مرگ را چون پادزهری میبینم برای رهایی از دردهای گاه و بیگاه
مرگ پلی است برای رسیدن به تو
هنگامی که روحم از کالبد زمینی دل میکند و به پرواز در میاد
عنانش را در دست گرفته و راهی سرای یار میشوم
حتی اگر زنی را همبستر شبهای مهتابیت ببینم
باز هم ارزش دارد
چون روحم کنار تو حضور دارد
و این حضور سبزترین حضور خواهد بود
زیرا من دارمت و تو نداریم....
و این خواسته هر دونفرمان بود
سخنی از حضرت دوست.......برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 235