اصلا یه حالی بودم برای رفتن این مراسم ختم نمیدونستم باید ناراحت باشم یا هیجان زده..نگرانی داشت شبیه خوره منو می خورد میترسیدم کسی را ببینم که کلا سعی کردم فراموشش کنمنه اینکه دلتنگ باشم یا مشتاق، اصلا، فقط ترسیده بودم ببینم و حالم بد شهببینم و تمام خاطرات تلخم زنده شه، ببینم و یاد ظلم هایی که به خودم کردم بیفتممن تاوان سنگینی دادم تا فراموش کنم نوشته شده در جمعه بیست و یکم مهر ۱۴۰۲ساعت 23:46 توسط f.sh| بخوانید, ...ادامه مطلب