شغل دوم

ساخت وبلاگ

امروز به همراه دو تا از دانشجوهامون رفتیم کارگاه حسین. مادر و پسر بودند بهم میگه تو هم میای کمک اینجا

میگم اوایل می اومدم ولی الان نه دلم شغل دیگه ای را میخواد برای بعداز ظهرهام.

میگه چه شغلی

گفتم کتاب فروشی

وقتی بهش گفتم با دیدن کتاب ها دست و پاهام شل میشه و دلم میخواد همشون را بخرم باور نمی‌کرد

بهش میگم هر جا کتاب دیدم سفارش میدم می‌خندید

و وقتی گفتم شب ها تا ساعت ۳ و ۴ صبح کتاب میخونم حالت تعجب زده اش من رو کلی خندوند

میگه آخه چه فایده ای داره؟

گفتم علاقه دارم ولی نگفتم من با شخصیت کتابهام زندگی میکنم

شخصیت هایی که صد در صد بی آزار هستند یا حداقل آزاری به من نمی رسانند.

نگفتم من با کتاب ها سفر به زمان و مکان دارم

واقعا فکر کنید میشینید کتابی میخونید که آدم هاش اهل قاره های دیگه هستند با فرهنگ اونجا

یا کتاب تاریخی میخونی از هزاران سال قبل تمدنی متفاوت با عقیده هایی که اصلا نمیتونی حتی الان بهشون فکر کنی

مثل کلئوپاترا، دزیره، سینوهه یا شاه اسماعیل دوم و ...

کلا دلم میخواست بگم مگه بدون کتاب هم میشه زنده بود؟

نظرتون چیه درباره کتاب فروشی؟؟

نوشته شده در جمعه بیست و نهم دی ۱۴۰۲ساعت 23:23 توسط f.sh|

سخنی از حضرت دوست.......
ما را در سایت سخنی از حضرت دوست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheknevisham بازدید : 27 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 21:53